دلتنگم
چون تک درخت خانه ِمان که بهاری از برای خود نمی بیند
چون کوچه ای تاریک که سالهاست عابری از آن گذر نکرده است
چون سنگی که حتی کودکی خردسال آن را به تیپا از خود دور نمی کند
چون برگی اسیر در دستان بی رحم باد
چون خودم تنها
....
"ش.ح"
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم، انگار کوهکن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم، گشتم غریب تر اما
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
محمد علی بهمنی
محبوبم
من
کارگری تنها
بر کوره ای سوزان
در این خفقان آتش و دود
که چشم چشم را نمیبیند
و
گوش صدایی جز نهیب این آهن خواره طماع را نمیشود
تنها خاطر دل انگیزم
نام تو
لبخند توست
دوست داشتن تو
بی شک
قشنگ ترین
و
افسانه ای ترین
داستان زندگی من خواهد بود
ش.ح
بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم
بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام، امّا گله ای از تو ندارم
در سینه ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس های خودم را بشمارم
از غربت ام آنقدر بگویم که پس از تو
حتّی ننشسته ست غباری به مزارم
ای کشتی جان، حوصله کن می رسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی اش را بفشارم...