زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

بلاخره در زندگی هر آدمی ،...


بلاخره در زندگی هر آدمی ،...

یک نفر پیدا میشود که بی مقدمه آمده، مدتی مانده....

قدمی زده وبعد اما بی هوا غیبش زده و رفته .

آمدن و ماندن و رفتن آدمها مهم نیست ...

اینکه بعد از روزی روزگاری ، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ، 

آن شخص چگونه توصیفت میکند مهم است.

اینکه بعد از گذشت چندسال ، چه ذهنیتی از هم دارید مهم است .

اینکه آن ذهنییت مثبت است یا منفی.....

اینکه تورا چطور آدمی  شناخته ،  مهم است.

منطقی هستی و میشود روی دوستی ات حساب کرد !؟

می گوید دوست خوبی بودی برایش ، یا مهمترین اشتباه زندگی اش شدی.....

اینکه خاطرات خوبی از تو دارد ، یا نه برعکس..

اینکه رویایی شدی برای زندگیش ، یا نه درسی شدی برای زندگی....

به گمانم ذهنیتی که آدمها از خود برای هم به یادگار میگذارند ، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد 

وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند .@

درد

دردها هرگز از خاطر انسان پاک نمی شوند.. بلکه به مرور زمان، وقتی دلت از جوش افتاد و روحت، آرام آرام، به زخم ها عادت کرد..، مرموز و بی صدا.. درونت ته نشین می شوند... می شوند بخشی از وجودت، دردها می شوند "نام دیگر تو"

آن وقت دنبال کسی می گردی که اشتباهی نباشد ... ولی باز هم اشتباه می کنی و باز هم اشتباه می کنی و باز هم اشتباه می کنی و باز هم ...

روزی کسی درد زندگی من بود. حالا مدتی است، مرموز و بی صدا، جایی درونم ته نشین شده است. رسوب کرده .. آرام..آرام.. و دلم سخت شده.. سنگ شده... و دیگر به هول و تکانِ هیچ خاطره ای، به دیروز باز نمی گردد.

قلبی که اشتباه می کند باید تاوانش را بپردازد. باید تا ابد سنگ بماند و قلبی که سنگ شد، به آغازش برنمی گردد مگر این که دلی را بشکند.

مرا ببخش قلب کوچکم ... اما چاره ای نیست... سرنوشت است دیگر، سنگ شدن هم کابوسیست که در تمام داستان ها اتفاق می افتد.

شاید تو هم روزی به ابتدای داستان باز گشتی، درست همان جایی که یک اشتباه دیگر، انتظارت را می کشد.


"ناشناس"

خزان

از بهارم ، خزانی مانده است

از نگاهت ، قاب عکسی مانده است

از کلبه عشقمان ، ویرانه ای 

از جوانی بهر من ، موی سپیدی مانده است

"ش.ح"

گرگ

گفت دانایی که: گرگی خیره‌سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!


لاجرم جاری‌ست پیکاری ستُرگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ


زور بازو چاره‌ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست


ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش


وی بسا زورآفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگِ خود اسیر




هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک


و آن که از گرگش خورد هر دم شکست

گرچه انسان می‌نماید، گرگ هست!


و آن که با گرگش مُدارا می‌کُند

خُلق و خوی گرگ پیدا می‌کُند




در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر


روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگِ پیر




مردمان گر یکدگر را می‌درند

گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند


این‌که انسان هست این‌سان دردمند

گرگ‌ها فرمانروایی می‌کُنند،


و آن ستمکاران که با هم محرم‌اند

گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند


گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟...


فریدون مشیری

با ستاره ها...

شب که می رسد از کناره ها

گریه می کنم با ستاره ها


وای اگر شبی ز آستین جان

بر نیاورم دست چاره ها


همچو خامشان بسته ام زبان

حرف من بخوان از اشاره ها


ما ز اسب و اصل افتاده ایم

ما پیاده ایم ای سواره ها


ای لهیب غم آتشم مزن

خرمنم مسوز از شراره ها


حسین منزوی


********************

پیشنهاد میکنم آهنگ زیبای این شعر رو با صدای  همایون شجریان بشنوید.

دانلود