زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

فرصت سبز حیات

شب سرشاری بود.رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندی‌ها، ما
دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک‌تر.دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به من
و سفالینه‌ انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد
و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ.از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ‌ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می‌پیوست.سایه‌ها برمی‌گشت.و هنوز، در سر راه نسیم.پونه‌هایی که تکان می‌خورد.جذبه‌هایی که به هم می‌خورد.


از: سهراب سپهری

من که جز همنفسی با تو ندارم هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی

 

"فاضل نظری"