زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

معشوق

معشوق ها

عطرهای مختلفی دارند و ظرافتی مخصوص خودشان

چشمان شان اما  ...



می توانی او را در صحرا ببینی و مجنون شوی 

یا در یک کلاس زبان در 20 سالگی


با تن پوشی از جنس حریر فیروزه ای 

یا روپوش سفید پرستاری


فرق نمی کند 

او کارش را بلد است

آمده است تا قلب عاشق را بی جنگ 

تسخیر کند

....


تو یک روز، در جایی که فکرش را نمیکنی 

عاشق میشوی ، 

بی جنگ و خونریزی 

تمام سرزمین قلبت را تسلیم 

زیباترین فاتح تقدیم میکنی 


بی آنکه ذره ای تردید و شک در دلت رخنه کند

تو بی امان نامه

تسلیم شده ای 


عاشق ...


و اما تو

محبوب من

قدیسه  ای از دل تاریخ 

با مشعلی روشن


آمدی تا دلم را روشن سازی

تا کلبه حقیر ام را به رخ کاخ ورسای بکشانی


آمده ای تا وسعت ببخشی 

احساسم را به پهنای آسمان شب


بانوی من

بنشین

بی گمان 

تو از پس این همه سال آمدن و آمدن

باید خسته باشی 


دمی نفسی تازه کن

آب به دست و رویت بزن

پایی بیاسای 

بگذار چای قند پهلو تعارفت کنم و

دل سیر چشمانت را به نظاره بنشیم 

 و دلیرانه

تسلیم چشمانت شوم



ش. ح

آواز عاشقانه





آواز عاشقانه ی ما در در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست


دیگر دلم هوای سرودن نمی کند 

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست 


سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست


ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست


آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست


«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت

«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست


فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند 

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست


تا آمدم که با تو خداحافظی کنم 

بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست

قیصر امین پور


عشق قدیمی



اکنون برایم شبیه تابلویی هستی که تو را به کنج انباری خانه مان پناه دادم

راستش را بخواهی ، خودم را از آن ...

حالا که دانه دانه برف سفید ، موهایم را رنگ میکنند 

و اهل  و عیالی دارم

از همیشه دلتنگ ترم و عجیب هوای عاشقی دارد دلم

پرسه های بی محابا


نفمه های عاشقانه

پسرکی سر به هوا

...

راستی خبرت دهم 

پس از تو 

دیگر

نه بوسه ها ، بوسه شدند و

نه قدم ها عاشقانه

 ....

اگر گذارت به محله قدیمی مان

همان جا که دیدار تازه میکردیم افتاد

مردی در کنجی نشسته و 

به یادت سیگاری دود میکند 

و 

به انتهای خیابانی می اندیشد که 

شاید

روزی

 بی خبر

از آن بگذری...



ش.ح