زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

ما همه ی عمر بر آب می رفتیم....

مثل کودکی که با بی اعتنایی به سیبی نگاه می کند

به آسمان خیره مانده ام

آسمانی که بین طلوع و غروبش

حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد

آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است

و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه

   ادامه مطلب ...

زندگی...

اینکه زندگی گاه اینقدر تلخ

اینقدر عبث می شود

مرا سخت میترساند

...

راهی نیست

فردایی نیست

در پس این همه رنگ

هم آوایی نیست

 ....


هنگامه رفتن است


ش.ح

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد


که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد


لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم


هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد


 


با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر


هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد


هر کسی در دل من جای خودش را دارد


جانشین تو در این سینه خداوند نشد


 


خواستند از تو بگویند شبی شاعرها


عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!


 


" فاضل نظری"

رفتن که بهانه نمی خواهد

رفتن که بهانه نمی خواهد،

یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و

گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ...

رفتن که بهانه نمی خواهد،

وقتى نخواهى بمانى،

با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى !


ماندن...

ماندن اما بهانه مى خواهد،

دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى،

دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،

یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...


وقتى بخواهى بمانى، 

حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد

خالى اش مى کنى و باز هم می مانى ...

می مانى و وقتى بخواهى بمانى

نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !


آرى،

آمدن دلیل مى خواهد

ماندن بهانه 

و رفتن هیچکدام ...

 

"فروغ فرخزاد"

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا ز خون پروا کن ای دوست

 

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

 

تن بیشه پر از مهتابه امشب

پلنگ کوه ها در خوابه امشب

به هر شاخی دلی سامون گرفته

دل من در تنم بیتابه امشب


"سیاوش کسرایی"