مثل کودکی که با بی اعتنایی به سیبی نگاه می کند
به آسمان خیره مانده ام
آسمانی که بین طلوع و غروبش
حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد
آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است
و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه
اینکه زندگی گاه اینقدر تلخ
اینقدر عبث می شود
مرا سخت میترساند
...
راهی نیست
فردایی نیست
در پس این همه رنگ
هم آوایی نیست
....
هنگامه رفتن است
ش.ح
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
" فاضل نظری"
رفتن که بهانه نمی خواهد،
یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و
گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نمی خواهد،
وقتى نخواهى بمانى،
با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى !
ماندن...
ماندن اما بهانه مى خواهد،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى،
دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...
وقتى بخواهى بمانى،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد
خالى اش مى کنى و باز هم می مانى ...
می مانى و وقتى بخواهى بمانى
نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !
آرى،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام ...
"فروغ فرخزاد"