زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم 

کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

 

بر ما نظری کن که درین شهر غریبیم 

بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم 


زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم

وجدی نه که بر گرد خرابات برآییم 


نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم 

اینجا نه و آنجا نه چه قومیم و کجاییم


حلاج و شانیم که از دار نترسیم 

مجنون صفتانیم که در عشق خداییم


ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود 

اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم 


ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست 

گر سر برود سر تو با کس نگشاییم 


ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است 

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم


دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز 

رحم آر که ما سوخته داغ خداییم

تو باید جای من باشی...

به من خوبی نکن شاید


برای هر دومون بد شه


نشستم تو دل طوفان


بذار آب از سرم رد شه


 


به من خوبی نکن وقتی


کنار من نمیمونی


نگو بد میشم از فردا


تو که دیدی نمی تونی


 


چه وقتایی که بد می‌شی


چه وقتتایی که آشوبی


تمام درد من اینجاست


تو هر کاری کنی خوبی


 


من از تو، از خودم، ازما


از این احساس ترسیدم


تو باید جای من باشی


ببینی در تو چی دیدم


 


تو باید جای من باشی


بفهمی من چرا تنهام


بفهمی چی بهت میگم


ببینی از تو چی می‌خوام

عشق در دل ماند و یار از دست رفت

عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان! دستی، که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل!
کی رسم؟ چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم، دریغ!
کاندر این غم، هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پای اندرآیم گو درآی
بهتر از من صدهزار از دست رفت!
بیم جان کاین بار خونم می‌خورد
ور نه این دل چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانیدن چه سود؟
چون زمام اختیار از دست رفت
سعدیا! با یار عشق آسان بود
عشق باز! اکنون که یار از دست رفت
سعدی 
با آوازاستاد عزیز محمد رضا شجریان :

عاشق که باشی

عاشق که باشی ، شاعر می شوی ...

دلت « پَر » می کشد برای جرعه ای « عشق » با حبه ای « شعر » ...

دلت برای سَر کشیدن ِ « عشق » با همه ی مستی اَش پَر می کشد !

مست می شوی ...

عاشق که باشی ، دلت برای یک « نوای » روح نواز پَر می کشد !

دلت دائم « هوایی » است ... 

عاشق که باشی ،

خیره می شوی به درختان ِ پاییزی که همچون دلت « پژمرده » شده اند ...

« زرد » شده اند ...

« قرمــــز » ...

از داغ ِ عشق ...

انگار رُخ آن « محبوب » را در دل ِ برگ های پاییزی می بینی ... 

خیره می شوی به جاده ای بی انتهـــــا ...

جاده ای بی پایان ... 

بدون هیچ « سخنی » از لبانت ...

تنها دلت است که میدان داری می کند و نبض بزم را در دست می گیرد ....

تا عریضه ی « عاشقی اَت » بی رحمانه خالی نماند ...

می گفت ...

دل که بستی ،

مراقبش باش ...

مراقب باش که تنها دل ببندی ... تنها دوستَش بداری ؛

دل می لــ __ـــغـ__زد ...

و نا گاه در یک صبح ِسرد پاییزی به خود می آیی و در کمال ناباوری می بینی که « عاشق » شده ای

و دست ِ دلت عجیب « خالی » است ...

افسوس ...

چه دیر دریافتم !

کوچه سرگردانی...


با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم

به خیابان شلوغی که نباید رفتیم


می شنیدیم صدای قدمش را اما

پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم


زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک

به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم


آخرین منزل ما کوچه سرگردانی است

دربه در در پی گم کردن مقصد رفتیم


مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم

دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم...


فاضل نظری