زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

با من بگو بانو

پیش از آن که به تقدیرم قدم بگذاری

پروانه ها می دانستد

گلدان ها را که بشکنی... باغ بزرگ خواهد شد

و شبتاب‌ها ... میان بلوغ و باغ خاکستر می شوند

با من بگو بانو

این تکه آفتاب به جای مانده

میراث قبیله ی ماست

یا این سبد تاریکی؟

که هنوز نمی دانیم

پروانه زیباتر است

یا جامه های ابریشمینی

که زیر نور ماه به تن داریم

می بینی؟

پاییز چگونه میان شادی گنجشک ها میدود؟

کلاغی که لقمه ای عقیق بر گرفته باشد

فیروزه ی آسمان به چه کارش می آید!؟

 

بانو!

ما هر صبح مرارت آفتاب وُ یال خیس اسب را گریه می کنیم

و لاک پشت پیر

بی ترانه و تاریک

به اقیانوس بازمی گردد.

آن روز هم که صبحِ صورت مادر

در فنجان چای می چکید

کودکانی بودیم

که بوی ماه

خوابمان را زیبا می کرد

 

آه بانو!

بانو... بانو

وقار پاییزی ام را، با فراوانی رویا چه کار؟

پیشانی ام را که ببوسی

چترم را می گشایم

و از گوشه ی قصیده ی عمرم

بیتی بر می دارم

تا برای تو

هزار ترانه بگویم

که تو از عشق

بیش از آن می دانی

که بودا از نیلوفر...!

 

"محمد رضا رحمانی"

ما همه ی عمر بر آب می رفتیم....

مثل کودکی که با بی اعتنایی به سیبی نگاه می کند

به آسمان خیره مانده ام

آسمانی که بین طلوع و غروبش

حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد

آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است

و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه

   ادامه مطلب ...

بانوی پاییز

بانو!
ما میان پریشانی و سالخوردگی
گمشدن دوباره ی جهان را
گریه می ‌کنیم
و این آفتاب بی رمق پاییز
گلوی هیچ پرنده ای را گرم نمی کند
اگرچه، آنقدر مهربان باشد
که تا آمدن شکوفه های سیب
در سبد بماند.
بانو!
هرچه سالخورده تر می شوی
رؤیاهایت شگفت تر می شود
و لبانت، عطرآگین تر
باور کن
مومیایی خاطرات را خاک هم نمی تواند پنهان کند
و من هنوز دلم می خواهد با نوازش نفسهایت
که آغشته ی مهتاب است
به خواب روم
و تو
به نجوا
از گشاده دستی عشق بگویی
از ستارگان گیسو دار
که به ملاقات باران می آیند
از نامیرایی ِ نیلوفر
و هم آغوشی نان و آزادی...