از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
"سعدی"
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق، دربند است
بگفتم از غم دل، راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست، مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو خوردن، طریق عزت نیست
به خاکپای تو که آن هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت، آرزومند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوندست
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
سعدی