زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

ما همه ی عمر بر آب می رفتیم....

مثل کودکی که با بی اعتنایی به سیبی نگاه می کند

به آسمان خیره مانده ام

آسمانی که بین طلوع و غروبش

حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد

آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است

و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه

   

بانو!

ندامت واژه ی مناسبی نیست

اما تا کی می توانم در این باغ که

نه نمک دریا را به خاطر می آورد

نه طعم آفتاب را

به انتظار بنشینم

می دانم، دلالتم می کنی که این رنج

تا زمانی که نتوانیم دو نیمه ی گمشده ی آغاز و انجام جهان را به هم بپیوندیم

ادامه خواهد داشت

 

آه بانو!

تا کی باید از مرارات آفتاب و عطر نان بگوییم

از شب هایی که نمی خوابیدیم

و آتش را پرستاری می کردیم

 

بانو!

ما همه ی عمر بر آب می رفتیم

و جامه مان را خشک می خواستیم

غافل، که خاکستر خیسی بیش نبودیم

بگذار برایت بگویم

روزی برای نوشتن حاشیه ای بر ماه

پروانه ای شدیم

پروانه ای که بالهایش را باد برد

آنچه ماند

کرم لاغری بود

در همسایگی باران هایی که

فقط آرزوهای آدمی را خیس می کند

و ما وقتی دانستیم

تا تحویل سال چند هزاره مانده است

بر عمر رفته گریستیم

و تاق‌شال مادر را

برای بدرقه ی یکدیگر آماده کردیم

 

آری بانو!

دانایی و مادر هر دو

موهبتی هستند برای گریستن

و این باید چهلمین بهاری باشد

که میان لب های من

و بوسه های تو

برف می بارد

 

آه بانو، بانو، بانو!

هنوز بعد از ظهر زمستان است

هنوز برف می بارد

و تو هنوز از عطر ملایم

گل های نرگس می گویی

از آیینه هایی که از پیر شدن ما می گویند

و از بهاری که

رنگ به چهره ندارد.

 


محمد رضا رحمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.