من پیشگوی فاجعه بودم
دیوانه ای که غار خودش بود
در سالنی به وسعت هستی
تنها در انتظار خودش بود
دانلود دکلمه فوق العاده این اثر
متن کامل در ادامه
------------------------------------------------------------------------
شاعر در این زمانهی تنها
دلشورهی تمامِ قرون است
در سرزمینِ ماه گرفته
ساعت همیشه راس جنون است
آن سوی پردههای حصیری
هوهوی تازیانه میآمد
از کوچههای سرخِ زمستان
تنهاییام به خانه میآمد
روحی که پشت پنجره دیدم
رقاصِ کافههای عدم بود
در گوشِ کوچههای زمستان
تنها صدا،صدای عدم بود
تنهاییام زنیست که هر شب
همخوابهی تمامِ صداهاست
یک زن که از تمامِ جهانش
چیزی به جز سکوت نمیخواست
تاریکیِ تمامِ زمینم
غربتکِشِ عبورِ زمانم
تنها مگر به سیلیِ سیلاب
خود را از این جنون بتکانم
من پیشگوی فاجعه بودم
دیوانهای که غارِ خودش بود
در سالنی به وسعتِ هستی
تنها در انتظارِ خودش بود
آری منم تفالهی خلقت
محصولِ یک دعای نکرده
آدم گریزِ قبلهی متروک
شیطانِ سجدههای نکرده
آری منم ترانهی اندوه
خاکسترِ رباعیِ خیام
مردی که جرعه جرعه زمین ریخت
در خوابهای یک زنِ بدنام
من هر چه برگ دور و برم بود
صرفِ حروفِ باطله کردم
ته ماندهی حضورِ خودم را
با نیستی معامله کردم
دنبال یک نگاهِ موافق
هر جای شهر سایه کشیدم
در عمقِ کوچههای بزهکار
از سایهها کنایه شنیدم
تاوانِ خندههای مکرر
بغضِ دقایقِ سگیام بود
بعد از تو این هوای سرنگی
تنها رفیقِ تو رگیام بود
مقصد کجاست،رفتن و رفتن
از باد راهِ خانه نپرسید
من از تبارِ سوختگانم
از من شناسنامه نپرسید
من انتشارِ مزهی خونم
دلشورهی تمامِ قرونم
یادم نیار چشمِ تَرم را
آوارهای پشتِ سرم را
بهتر که سهمِ خاطره باشی
طوفانِ پشتِ پنجره باشی
ما هر دو از قبیلهی دردیم
چیزی به هم اضافه نکردیم
دعوت به انصرافِ خطر باش
مومن به عشقِ زودگذر باش
دیگر به اعتراف رسیدم
اِی اتفاقِ دست نخورده
برقی که قعرِ چشمِ تو دیدم
نورِ ستارهایست که مُرده
هی تکه تکه چوب بیانداز
تا شعله بیقرار بماند
هی تکه تکه چهره بسوزان
شومینه گرمِ کار بماند
آه اِی قطارِ منحرف از ریل
دنبال ایستگاهِ خودت باش
از اشتباهِ رابطه بگذر
جبرانِ اشتباهِ خودت باش
با کوپههای شنزده رفتم
در ساعتِ تگرگ رسیدم
با قاشقِ خمیدهی شعرم
جان کندم و به مرگ رسیدم
شالِ تو روی چوب لباسی
پیچید دورِ گردنِ خانه
کنجِ اتاق برزخیام کرد
این قتل عامهای شبانه
مرگ از دریچهها معما
بر خوابِ شهر سایه کشیده
از زیر پای عالم و آدم
هر روز چارپایه کشیده
من از تو یادگار ندارم
غیر از همین جنونِ تماشا
غیر از مسیرهای نرفته
غیر از قرارهای مبادا
پشتِ کدام صورتِ بودن
پنهان کنم حماقتِ خود را
باید کجای خانه بریزم
شنزارهای ساعتِ خود را
آینهها دروغ نگفتند
من چهره در سراب کشیدم
از وحشتِ خروس شنیدم
خود را به رختخواب کشیدم
باید که در خودم یَله باشم
صیاد و طعمه و تله باشم
میترسم از روایتِ آوار
از سنگهای پنجره آزار
میترسم از بخارِ دهانها
از جیک و پوکِ تیر کمانها
میترسم از پرندهی آزاد
از دستهای خونیِ صیاد
دل خوش نکن به آنورِ میله
آنجا کرانههای خروش است
پرواز را به خاطره بسپار
این آسمان پرندهفروش است
بیرون شروع دربهدریهاست
دارالعمارهی ننه سرماست
بشنو صدای هقهقِ ابرم
من واپسین دقایقِ ابرم
خط خوردهی جهانِ مچاله
یک سوگواریِ همه ساله
از عشق خُرده برده ندارم
جز سیبِ گاز خورده ندارم
چشم از غروبِ منظره بستم
تا در خودم گریسته باشم
جدی نگیر فلسفهها را
من زیستم که زیسته باشم
ما بر درختِ رابطه هر بار
نقاشیِ فریب کشیدیم
با فکرِ آن بهشتِ معلق
در کافهها دو سیب کشیدیم
سیلی بزن کبودترم کن
سنگین بچاق و دودترم کن
چرخی بزن که کام بگیرم
از قلبم انتقام بگیرم
من با خودم قرار ندارم
تابوتم و مزار ندارم
در مشتِ بستهی چمدانم
چیزی به جز غبار ندارم
سرقفلیِ مغازهی دردم
جز شعر کسب و کار ندارم
حُکمت قبول،دست بخوابان
من جرئتِ قمار ندارم
سگ لرزهی درختم و دیگر
جز یک زبانِ هار ندارم
سگ لرزهی درخت ندیدی
اِی میوهی نشسته به کرسی
باید که عمقِ سوختنم را
از جعبههای میوه بپرسی
آری منم که وقتِ تلافی
قلبِ تو را به درد نیاورد
دیوانهای که هر چه تبر خورد
ایمان به فصلِ سرد نیاورد
من در غبارِ خاطرهها گم
تو در نقابِ منظرههایی
او منتظر کنار درختان
لعنت به این هوای سهتایی
من را ببند،پنجره کافیست
بیرون سکوتِ هرزهی برگ است
تصویرِ کاجهای خیابان
آوازِ دستهجمعیِ مرگ است
دیوانه روحِ دربهدرش را
در کوچه جا گذاشت،نگردید
من رفتهام که بازنگردم
دنبالِ یادداشت نگردید
احسان افشاری
پنجشنبه 27 آذر 1399 ساعت 00:36