زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

عاشق که باشی

عاشق که باشی ، شاعر می شوی ...

دلت « پَر » می کشد برای جرعه ای « عشق » با حبه ای « شعر » ...

دلت برای سَر کشیدن ِ « عشق » با همه ی مستی اَش پَر می کشد !

مست می شوی ...

عاشق که باشی ، دلت برای یک « نوای » روح نواز پَر می کشد !

دلت دائم « هوایی » است ... 

عاشق که باشی ،

خیره می شوی به درختان ِ پاییزی که همچون دلت « پژمرده » شده اند ...

« زرد » شده اند ...

« قرمــــز » ...

از داغ ِ عشق ...

انگار رُخ آن « محبوب » را در دل ِ برگ های پاییزی می بینی ... 

خیره می شوی به جاده ای بی انتهـــــا ...

جاده ای بی پایان ... 

بدون هیچ « سخنی » از لبانت ...

تنها دلت است که میدان داری می کند و نبض بزم را در دست می گیرد ....

تا عریضه ی « عاشقی اَت » بی رحمانه خالی نماند ...

می گفت ...

دل که بستی ،

مراقبش باش ...

مراقب باش که تنها دل ببندی ... تنها دوستَش بداری ؛

دل می لــ __ـــغـ__زد ...

و نا گاه در یک صبح ِسرد پاییزی به خود می آیی و در کمال ناباوری می بینی که « عاشق » شده ای

و دست ِ دلت عجیب « خالی » است ...

افسوس ...

چه دیر دریافتم !