عاشق که باشی ، شاعر می شوی ...
دلت « پَر » می کشد برای جرعه ای « عشق » با حبه ای « شعر » ...
دلت برای سَر کشیدن ِ « عشق » با همه ی مستی اَش پَر می کشد !
مست می شوی ...
عاشق که باشی ، دلت برای یک « نوای » روح نواز پَر می کشد !
دلت دائم « هوایی » است ...
عاشق که باشی ،
خیره می شوی به درختان ِ پاییزی که همچون دلت « پژمرده » شده اند ...
« زرد » شده اند ...
« قرمــــز » ...
از داغ ِ عشق ...
انگار رُخ آن « محبوب » را در دل ِ برگ های پاییزی می بینی ...
خیره می شوی به جاده ای بی انتهـــــا ...
جاده ای بی پایان ...
بدون هیچ « سخنی » از لبانت ...
تنها دلت است که میدان داری می کند و نبض بزم را در دست می گیرد ....
تا عریضه ی « عاشقی اَت » بی رحمانه خالی نماند ...
می گفت ...
دل که بستی ،
مراقبش باش ...
مراقب باش که تنها دل ببندی ... تنها دوستَش بداری ؛
دل می لــ __ـــغـ__زد ...
و نا گاه در یک صبح ِسرد پاییزی به خود می آیی و در کمال ناباوری می بینی که « عاشق » شده ای
و دست ِ دلت عجیب « خالی » است ...
افسوس ...
چه دیر دریافتم !