زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

دریا عمیق است تنهایى، عمیق تر

دریا عمیق است
تنهایى، عمیق تر
دستت را بده
با هم دست و پا بزنیم
پیش از آن که غرق شویم.
"شهاب مقربین"

چه حالی میدهد دستت به دستِ یار بگذاری(شهرادمیدرى)

چه حالی میدهد دستت به دستِ یار بگذاری

قراری خیس در بارانِ گندمزار بگذاری

مرا دعوت کنی تا باغِ عطرآگینِ فیروزه

به برگِ هر درختی شعری از عطار بگذاری

بهشت و شُرشُرِ رود و کباب و آتش و دود و

اجاقی چاق و قلیانِ دوسیبی بار بگذاری

نسیمت تخت و ابرت رخت و مویت لخت و رامت بخت

به پایت رقصِ خلخال و به دستت تار بگذاری

پیانو از نسیم و برگ، سنتور از نمِ باران

همآوا با قناری پنجه بر گیتار بگذاری

خیالش هم قشنگ است اینهمه توصیفِ شیدایی

اگر این گونه با من وعده یِ دیدار بگذاری

شود شرمنده یِ زیبایی ات استادِ نستعلیق

در آیینه اگر خطی بر آن رخسار بگذاری

تصور کن چه خاهد شد بگویی "دوستت دارم"

شبی که بر دهانم بوسه با اقرار بگذاری

ستاره در ستاره میشمارم عشق در چشمت

در آغوشت مرا تا صبح اگر بیدار بگذاری

شبِ موهایِ خود را پس زدی از چاکِ پیراهن

که منت بر سرِ خورشیدِ کج رفتار بگذاری

گذشت این خاب و من بی تاب و دل بر آب و در اعجاب

که بر رف قاب و شعری ناب و یک خودکار بگذاری

برای این که مجنون باز برگردد به این دنیا

خدا میخاست در دل گامِ لیلی وار بگذاری


شهراد میدرى

کاش چون پاییز بودم - فروغ فرخزاد

کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
...

"فروغ فرخزاد"


خنده ات - یغما گلرویی

آرزو می کنم خنده ات
تنها به عادت مرسوم
عکس گرفتن نبوده باشد
و تو خندیده باشی
در آن لحظه از ته دل
چرا که خنده تو
جهان را زیبا می کند...

"یغما گلرویی"

دلبر شیرین

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش


قناری های این اطراف را آسیمه سر کرده

صدای  نازک  برخورد  چینی  با  النگویش


اگر یاس امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش


مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

که در باغی درختی مهربان را  آلبالویش


خسوف  ماه  رخ  داده ست  یا  بالا بلای  من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟


تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با طعنه تلخش یکی با برق چاقویش


قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش


رعیت زاده  بودم  دخترش  را  خان نداد  و  من

هزاران زخم کهنه داشتم این زخم هم رویش

از: حامد عسکری