زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

تو را گم می کنم....

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب


بدینسان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب



تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند، آنگاه


چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب


 

تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من


که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب


 

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا


چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب


 

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو


که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشب


 

تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب


حضورم را زچشم شهر حاشا می کنم هر شب

 


دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها


چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب



کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!


که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب.




"محمد علی بهمنی"

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران





از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران


ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران


رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران


میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران


دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند

که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران


دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران


گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران


ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران


سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران


شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران


                                                                        "شهریار"

من خود دلم از مهر تو لرزید, وگرنه


من خود دلم از مهر تو لرزید, وگرنه


تیرم به خطا می رود اما به هدر, نه!


دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است


سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر, نه



با هرکه توانسته کنار آمده دنیا


با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!


بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور


پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟



یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد


یک بار دگر, بار دگر, بار دگر ... نه!

من و تو خاطرات درختان یک کوچه ایم ...


فرقی نمی کند باران ببارد یا نه
فرقی نمی کند چشمان تو چه رنگ باشد
به خانه می رسم یا نه
مهم نیست!
من کلاهی ندارم که از سر بردارم
یا دندانی نمانده ست تا لبخندی بسازم
من و تو خاطرات درختان یک کوچه ایم ...

"کیکاووس یاکیده"

از کتاب: کولی، پیراهن تنگ یک خواب بلند / نشر قطره / چاپ سوم، 1390

به خاطر خودت می‌گویم


به خاطر خودت می‌گویم

که سردت نشود

که دلت نلرزد

که ترس برت ندارد

که دستت خالی نماند

به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش

که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی

که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی

که اس ام اس ساده رسیدم، بخواب، دلت را خوش کند

که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد

که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی

که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی

که ترست بریزد و در کوچه برقصی

که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی

به خاطر خودت می‌گویم

دوستم داشته باش

که ادبیات بی استفاده نماند

و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید

به خاطر خودت می‌گویم

دوستم داشته باش

بی دوست داشتن تو که نمی‌شود

دوستم داشته باش لطفا

دوستم داشته باش تا از این سطور سطحی گذر کنیم

و به ادبیات برسیم

وگرنه من که سرم شلوغ است و

کاری به این کارها ندارم


پوریا عالمی