نازنینم
به غایت نوشیدن یک فنجان چای
کنارم بنشین
بگذار به همین بهانه
به چشمانت خیره شوم
عزیزم
من
تمام جوانی ام
را نذر نگاه تو کرده ام
ش.ح
هوایت سینه ام را پر کرده است
کاش بیایی و بگوی
که راهت را گم کرده ایی
که مسافری هستی از راهی دور
و باید بروی
اما بمانی ...
ش.ح
گاهی باید در اوج یک خواستن
یه ارتباط
یه دوستی
همه چیز را بگذاری و بروی
همانجا که اولین صدای شکستن ستون های احساست را
و قلب را
شنیدی
همانجا که دیگـــــــر...
و چه زیبا گفت :
" برای تا ابد ماندن باید رفت
گاهی به قلب کسی
گاهی از قلب کسی "
هجرت همیشه سخت بوده و خواهد بود
چه شهرت باشد
چه احساست باشد
ولی برای روزهای بهتر
حرف های بهتر
گاهی لازم است بروی...
برای ماندن خاطراتت
برای ماندن لحظه های خوش گذشته
برای اینکه خودت پا بر جا بمانی
باید بروی..
گاهی
ماندن خیانت است
خیانت با آدمی
به احساس
و همه آنچه
که بشر سال ها
تا پای جانش جنگیده و زیسته است
گاهی باید
در را باز کنی
و ...
"ش.ح"
از بهارم ، خزانی مانده است
از نگاهت ، قاب عکسی مانده است
از کلبه عشقمان ، ویرانه ای
از جوانی بهر من ، موی سپیدی مانده است
"ش.ح"
اینکه زندگی گاه اینقدر تلخ
اینقدر عبث می شود
مرا سخت میترساند
...
راهی نیست
فردایی نیست
در پس این همه رنگ
هم آوایی نیست
....
هنگامه رفتن است
ش.ح