اکنون برایم شبیه تابلویی هستی که تو را به کنج انباری خانه مان پناه دادم
راستش را بخواهی ، خودم را از آن ...
حالا که دانه دانه برف سفید ، موهایم را رنگ میکنند
و اهل و عیالی دارم
از همیشه دلتنگ ترم و عجیب هوای عاشقی دارد دلم
پرسه های بی محابا
نفمه های عاشقانه
پسرکی سر به هوا
...
راستی خبرت دهم
پس از تو
دیگر
نه بوسه ها ، بوسه شدند و
نه قدم ها عاشقانه
....
اگر گذارت به محله قدیمی مان
همان جا که دیدار تازه میکردیم افتاد
مردی در کنجی نشسته و
به یادت سیگاری دود میکند
و
به انتهای خیابانی می اندیشد که
شاید
روزی
بی خبر
از آن بگذری...
ش.ح
یک لیوان چای تاره دم کردهکتاب شعری که به تازه گی خریده امیک آهنگ زیبا"حاصل دور زندگی صحبت آشنا..."و بارانی پشت پنجرهگاهی چه سادهزندگی شاعرانه می شود ....
ش.ح
دلتنگم
چون تک درخت خانه ِمان که بهاری از برای خود نمی بیند
چون کوچه ای تاریک که سالهاست عابری از آن گذر نکرده است
چون سنگی که حتی کودکی خردسال آن را به تیپا از خود دور نمی کند
چون برگی اسیر در دستان بی رحم باد
چون خودم تنها
....
"ش.ح"
محبوبم
من
کارگری تنها
بر کوره ای سوزان
در این خفقان آتش و دود
که چشم چشم را نمیبیند
و
گوش صدایی جز نهیب این آهن خواره طماع را نمیشود
تنها خاطر دل انگیزم
نام تو
لبخند توست
دوست داشتن تو
بی شک
قشنگ ترین
و
افسانه ای ترین
داستان زندگی من خواهد بود
ش.ح
نازنینم
به غایت نوشیدن یک فنجان چای
کنارم بنشین
بگذار به همین بهانه
به چشمانت خیره شوم
عزیزم
من
تمام جوانی ام
را نذر نگاه تو کرده ام
ش.ح