اکنون برایم شبیه تابلویی هستی که تو را به کنج انباری خانه مان پناه دادم
راستش را بخواهی ، خودم را از آن ...
حالا که دانه دانه برف سفید ، موهایم را رنگ میکنند
و اهل و عیالی دارم
از همیشه دلتنگ ترم و عجیب هوای عاشقی دارد دلم
پرسه های بی محابا
نفمه های عاشقانه
پسرکی سر به هوا
...
راستی خبرت دهم
پس از تو
دیگر
نه بوسه ها ، بوسه شدند و
نه قدم ها عاشقانه
....
اگر گذارت به محله قدیمی مان
همان جا که دیدار تازه میکردیم افتاد
مردی در کنجی نشسته و
به یادت سیگاری دود میکند
و
به انتهای خیابانی می اندیشد که
شاید
روزی
بی خبر
از آن بگذری...
ش.ح
خیلی زیبا بود خواستی یه سر تو تلگرام بهم بزن @daretangh من هم متنی نه به شیوایی نوشته ات به رسم دوستی برایت می نویسم.
این بار فقط برای تو می نویسم
برای تویی که برایم دیگر دیر شده ای
گاهی برای ابد دیر می شود
ص-الف