اکنون برایم شبیه تابلویی هستی که تو را به کنج انباری خانه مان پناه دادم
راستش را بخواهی ، خودم را از آن ...
حالا که دانه دانه برف سفید ، موهایم را رنگ میکنند
و اهل و عیالی دارم
از همیشه دلتنگ ترم و عجیب هوای عاشقی دارد دلم
پرسه های بی محابا
نفمه های عاشقانه
پسرکی سر به هوا
...
راستی خبرت دهم
پس از تو
دیگر
نه بوسه ها ، بوسه شدند و
نه قدم ها عاشقانه
....
اگر گذارت به محله قدیمی مان
همان جا که دیدار تازه میکردیم افتاد
مردی در کنجی نشسته و
به یادت سیگاری دود میکند
و
به انتهای خیابانی می اندیشد که
شاید
روزی
بی خبر
از آن بگذری...
ش.ح