زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم
زخمه بر دل

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

حال همه خوب است، من اما نگرانم

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم.
"فاضل نظری"

میپندارم ماه!



به نسیمی همه راه به هم میریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم میزیرد؟


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم 

با همین سنگ زدن آب به هم میریزد 


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است 

گاه میماند و ناگاه به هم میریزد 


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است 

دل به یک لحظه کوتاه به هم میریزد 


آه! یک روز همین آه تو را میگیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد



فاضل نظری

آخرین شب دنیا



غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

با من به جمع مردم تنها خوش آمـدی


بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی


راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی ...


پایان ماجرای دل و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی


با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی


ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی ...

فاضل نظری


بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟


بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

 

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟


  فاضل نظری

شانه ‌ی تنهایی

بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم

 بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم


 از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست

 ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم


 در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را

 تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم


 از غربت ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو

 حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم


 ای کشتی جان، حوصله کن می رسد آن‌ روز

 روزی که تو را نیز به دریا بسپارم


 نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت

 یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم


 ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

 تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم...