عشق شورى در نهاد ما نهاد
جان ما در بوته سودا نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویى در دل شیدا نهاد
رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصه خوبان به نوعى بازگفت
آتشى در پیر و در برنا نهاد
عقل مجنون در کف لیلا سپرد
جان وامق بر لب عذرا نهاد
چون نبود او را معین خانهای
هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد
از پى برگ و نواى بلبلان
رنگ و بویى بر گل رعنا نهاد
تا تماشای وصال خود کند
نور خود در دیدهٔ بینا نهاد
فتنه اى انگیخت، شورى درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد
عراقی
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
بر ما نظری کن که درین شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم
زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که بر گرد خرابات برآییم
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
اینجا نه و آنجا نه چه قومیم و کجاییم
حلاج و شانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم
ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
رحم آر که ما سوخته داغ خداییم
به من خوبی نکن شاید
برای هر دومون بد شه
نشستم تو دل طوفان
بذار آب از سرم رد شه
به من خوبی نکن وقتی
کنار من نمیمونی
نگو بد میشم از فردا
تو که دیدی نمی تونی
چه وقتایی که بد میشی
چه وقتتایی که آشوبی
تمام درد من اینجاست
تو هر کاری کنی خوبی
من از تو، از خودم، ازما
از این احساس ترسیدم
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
تو باید جای من باشی
بفهمی من چرا تنهام
بفهمی چی بهت میگم
ببینی از تو چی میخوام
عاشق که باشی ، شاعر می شوی ...
دلت « پَر » می کشد برای جرعه ای « عشق » با حبه ای « شعر » ...
دلت برای سَر کشیدن ِ « عشق » با همه ی مستی اَش پَر می کشد !
مست می شوی ...
عاشق که باشی ، دلت برای یک « نوای » روح نواز پَر می کشد !
دلت دائم « هوایی » است ...
عاشق که باشی ،
خیره می شوی به درختان ِ پاییزی که همچون دلت « پژمرده » شده اند ...
« زرد » شده اند ...
« قرمــــز » ...
از داغ ِ عشق ...
انگار رُخ آن « محبوب » را در دل ِ برگ های پاییزی می بینی ...
خیره می شوی به جاده ای بی انتهـــــا ...
جاده ای بی پایان ...
بدون هیچ « سخنی » از لبانت ...
تنها دلت است که میدان داری می کند و نبض بزم را در دست می گیرد ....
تا عریضه ی « عاشقی اَت » بی رحمانه خالی نماند ...
می گفت ...
دل که بستی ،
مراقبش باش ...
مراقب باش که تنها دل ببندی ... تنها دوستَش بداری ؛
دل می لــ __ـــغـ__زد ...
و نا گاه در یک صبح ِسرد پاییزی به خود می آیی و در کمال ناباوری می بینی که « عاشق » شده ای
و دست ِ دلت عجیب « خالی » است ...
افسوس ...
چه دیر دریافتم !