زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

فرصت سبز حیات

شب سرشاری بود.رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندی‌ها، ما
دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک‌تر.دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به من
و سفالینه‌ انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد
و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ.از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ‌ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می‌پیوست.سایه‌ها برمی‌گشت.و هنوز، در سر راه نسیم.پونه‌هایی که تکان می‌خورد.جذبه‌هایی که به هم می‌خورد.


از: سهراب سپهری

من که جز همنفسی با تو ندارم هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی

 

"فاضل نظری"

به ساعت نگاه می کنم-حسین پناهی

به ساعت نگاه می کنم:

حدود سه نصف شب است
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم که 

سالهاست که مُرده ام...!

 

"حسین پناهی"

دلتنگ شده ام!

دلتنگ شده ام!
به من بیاموز
که ریشه ی عشقت را
از ته بزنم.
به من بیاموز
که اشک
چطور جان می دهد
در خانه چشم.
به من بیاموز
که قلب چگونه می میرد
و دلتنگی
خود را می کشد.

 

"نزار قبانی"

دستت را دراز کن

از مهتابی خانه من
تا آفتابی خانه تو
یک دست فاصله ست.
دستت را
دراز کن
تا
مهتابی
آفتابی شود.

از: شهیار قنبری