مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند.
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام.
"پل الوار"
خداحافظ!
چیز تازه ای اگر یافتید،
بر این دو اضافه کنید
تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار.
"حسین پناهی"
چشمه های خروشان ترا می شناسند
موجهای پریشان ترا می شناسند
پرسش تشنگی را تو آبی جوابی
ریگ های بیابان ترا می شناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران ترا می شناسند
از نشابور با موجی از لا گذشتی
ای که امواج طوفان ترا می شناسند
اینک ای خوب فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان ترا می شناسند
کاش من هم عبور ترا دیده بودم
کوچه های خراسان ترا می شناسند
قیصر امین پور
از خانه بیرون میزنم ، اما کجا امشب ؟
شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب
پشت ستون سایهها ، روی درخت شب
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب
میدانم آری نیستی ، اما نمیدانم
بیهوده میگردم بدنبالت چرا امشب ؟
هرشب تو را بیجستجو مییافتم اما
نگذاشت بیخوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایهای دیدم ، شبیهت نیست ، اما حیف
ایکاش میدیدم به چشمانم خطا امشب
هرشب صدای پای تو میآمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ، ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچهها را ، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمیآرم ، تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ، بی تو ، تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنونم
آخر چگونه سرکنم بیماجرا امشب
محمد علی بهمنی
دختر ِ فردوسی! از مشرق انار آورده ام
یک سبد شاتوت ِ ســرخ ِ آبدار آورده ام
نازدخت ِ پیرهن طوسی ِ طوس ِ باستان!
مخمــل ِ رنگیــن کمـــان ِ زرنگار آورده ام
دست ِ باد است این که دارد میزند بر در کلون
همزمان با سـاز ِ باران، من سه تار آورده ام
سرد ِ سرد است آتشی روشن کن از خندیدنت
هیمه هیمه بوســـه های ِ بی شمــار آورده ام
دم کن از چای ِ بخارا استکانی، خسته ام
قند ِ ایران ِ کهـــن از قندهــــار آورده ام
نیستم از گزمه های ِ غزنوی، آسوده باش
شاعـــری تنهایـــم و جان را قمار آورده ام
سی پر ِ سیمرغ از سی سال رنج ِ پارسی
چند بـــرگ ِ شاهنــامـه، شاهکار آورده ام
زابلستانی، تهمتن زاده ای، بهمـن رخی
چشمه ای رویین تن از اسفندیار آورده ام
جای ِ هر بیتی که دینار ِ طلایش نقره شد
سهــم ِ بابا زر از انگــــور ِ خمـــار آورده ام
تا پس از این ها بگردم دور ِ قد و قامتت
کهکشانی عشق بر روی مدار آورده ام
از هزار و چند سال ِ بعد برگشتم قدیم
یک دل ِ جا مانده در گرد و غبار آورده ام
خشتی از دیوارتان ترسم که بردارد ترک
بر در ِ چوبــی تان از بس فشار آورده ام
می پذیری بعد از این یار ِ وفادارت شوم؟
این غزل را هم به رسم ِ یادگار آورده ام
شهراد میدری