زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

زخمه بر دل

باشد که قدری بیاسایم

مرا نمی ‌توان شناخت

مرا نمی ‌توان شناخت

بهتر از آنکه تو شناخته‌ ای

چشمان تو

که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم

به روشنایی های انسانی من

سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند

چشمان تو

که در آن ها به سیر و سفر می پردازم

به جان جاده ها

احساسی بیگانه از زمین می بخشند.

چشمانت

که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند

آن نیستند که خود می پنداشتند

تو را نمی توان شناخت

بهتر از آنکه من شناخته ام.

 

"پل الوار"

سلام... خداحافظ!

سلام

خداحافظ!

چیز تازه ای اگر یافتید،

بر این دو اضافه کنید

تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار.

 

"حسین پناهی"

تو را فراسوی انتظار می‌خواهم - پل الوار

تو را فراسوی انتظار می‌خواهم
آن سوتر از خودم
و آنقدر دوستت دارم
که دیگر نمی‌دانم
از ما دو تن
کدام یک غایب است !
"پل الوار"

دلتنگ..

دلتنگم


چون تک درخت خانه ِمان که بهاری از برای خود نمی بیند


چون کوچه ای تاریک که سالهاست عابری از آن گذر نکرده است


چون سنگی که حتی کودکی خردسال آن را به تیپا از خود دور نمی کند

چون برگی اسیر در دستان بی رحم باد

چون خودم تنها

....


"ش.ح"

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست 

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست 

رود دنیا ، جاری ست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم

قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

....

زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است

زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم من ، هر چه که هست

من به اندازه این سهم نمی اندیشم

....

زندگی شاید ،

شعر پدرم بود ، که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

< لبخند برادرم ، هنگام وداع >

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست