پروانه ها می دانستد
گلدان ها را که بشکنی... باغ بزرگ خواهد شد
و شبتابها ... میان بلوغ و باغ خاکستر می شوند
با من بگو بانو
این تکه آفتاب به جای مانده
میراث قبیله ی ماست
یا این سبد تاریکی؟
که هنوز نمی دانیم
پروانه زیباتر است
یا جامه های ابریشمینی
که زیر نور ماه به تن داریم
می بینی؟
پاییز چگونه میان شادی گنجشک ها میدود؟
کلاغی که لقمه ای عقیق بر گرفته باشد
فیروزه ی آسمان به چه کارش می آید!؟
بانو!
ما هر صبح مرارت آفتاب وُ یال خیس اسب را گریه می کنیم
و لاک پشت پیر
بی ترانه و تاریک
به اقیانوس بازمی گردد.
آن روز هم که صبحِ صورت مادر
در فنجان چای می چکید
کودکانی بودیم
که بوی ماه
خوابمان را زیبا می کرد
آه بانو!
بانو... بانو
وقار پاییزی ام را، با فراوانی رویا چه کار؟
پیشانی ام را که ببوسی
چترم را می گشایم
و از گوشه ی قصیده ی عمرم
بیتی بر می دارم
تا برای تو
هزار ترانه بگویم
که تو از عشق
بیش از آن می دانی
که بودا از نیلوفر...!
"محمد رضا رحمانی"
مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند.
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام.
"پل الوار"
هزار سال هم بگذرد
نگاهت،
غافلگیرم می کند
تو در هر لحظه
هزار اتفاقی
پاداش تمام صبوری هایم
تویی که گاهی فاصله این بوسه
تا آن دیدارت،
آنقدر زیاد است
که من باز هم دست و پایم را گم کنم
و خیال کنم که اولین بار است
و این تمام زیبایی عشق است
"نیلوفر لاری پور"
از کتاب: اگر تا هفت بشماری...
من با تو از شوکت نسیم سخن گفتم.
هلیا، ژرف ترین پاک روبیها پیمانی ست با باد.
بگذار باد بروبَد.
بگذار که رستنیها به دست خویش برویند.
از تمام دروازهها، آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یکطرفه است به سوی درون.
از تمام خندهها، آن را بستای که جانشین گریستن شده است.
"نادر ابراهیمی"
از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم